پوچ

سراغ مرگ گرفتم که زندگي هوسم نيست

در اين فضاي غم افزا مجال يک نفسم نيست


به رشته هاي اسارت ببند بال و پرم را

که شوق بال گشودن ز گوشه ي قفسم نيست


بکن هر آنچه که خواهي ...توان شکوه ندارم

شرابخواره ي دردم که يک دو جام بسم نيست


من آنچه ديده ام اين جا مصيبت و غم و درد است

اميد ناز و نوازش ز لطف هيچ کسم نيست


بسوز جان و تنم را به شعله هاي تباهي

کنون که فايده کس را ز مشت خار و خسم نيست


بــه کيميـــاي محبــت نيــازمنـد نبــاشــم

اميد زر شدني چون که در وجود مسم نيست.

درباره‌ی