غمنامه ی محرم

اين چکامه شرح اندوه و غم است
شرح يك دنيا عزا و ماتم است

گاه مي گويم سخن از اختران
شرح يك باغ گل و فصل خزان

شرح حال دلبران است اين سخن
شرح حال يوسفي گل پيرهن

دلبر من دلبري ها كرده است
روي ني پيغمبري ها كرده است

حسن يوسف جلوه اي از روي اوست
مرغ دل بر شاخسار كوي اوست

گوهر تسبيح شيعه نام اوست
اوست قبله، كعبه در احرام اوست

خوبرويان محو رخسارش همه
گلعذاران مات گلزارش همه

گرچه بود او تشنه ي آب فرات
تشنگان را هست او آب حيات

بر زمين چون خون پاكش ريخته
 شعر من با اشك شد آميخته

داغ او آتش زده بر جان من
گشته پر از اشك غم دامان من

داغ او سوزانده ما را از قديم
كي شود آرام اين داغ عظيم

در ره او خوار گشتن عزت است
تنگدستي نيز اوج مكنت است

آذرخش از كوي او برخاسته
قلب و جان ها را ز غم بگداخته

چون كه شد از صدر  زين او سرنگون
گشته جاري از دو چشمم رود خون

در دلم مهرش چنان كوه استوار
شيعه ي اوئيم ما با افتخار

در طريق شام اطفالش به بند
خانه ها بي او سرايي مستمند

گشته ويران خانه ي آل علي(ع)
شد از آنجا دين و قران منجلي

تا كه دانستم كه اين خانه ز كيست
در كنار خانه چشمم خون گريست

سال ها از درد هجران و فراق
ناله هايم هست در اوج عراق

مقتداي اهل ايمان و يقين
خورده بر پيشاني او تير كين

آن شهيدي كه سرش از تن جداست
پيشواي شيعه، پور مرتضاست

داغدارش مرغ و ماهي و بشر
دست غم جن و ملك كوبد به سر

گنبدش ميعادگاه قدسيان
برده آن گنبد دل از افلاكيان

جسم او عريان به دشت كربلاست
خاك كويش دردمندان را شفاست

جمله فرزندان او معصوم و پاك
در ره حفظ ولايت سينه چاك

در ره حفظ ولاي مرتضي (ع)
تشنه لب جان مي دهد در كربلا

خواست خلقي را كند ارشاد او
در لب شط تشنه لب جان داد او

خورد جانم در عزاي او دريغ
پاره پاره جسم عريانش ز تيغ 

روي نيزه ماه رخسار حسين(ع)
خواهرش خون گريه مي كرد از دو عين

تيغ هاي تيز بر افروخته
حلق اصغر (ع) را به دستش دوخته

خيزد از دشت و بيابان گرد و خاك
سر روي نيزه، بدنها چاك چاك

 دشمن گردنكشش پر از نفاق
شهر ها لبريز ظلم و اختناق

شد يکي در آن ميانه جزر و مد
دشمني با دين گذشت از مرز و حد

حق و باطل رو به روي هم به صف
نيزه مي باريد و تير از هر طرف

نيزه مي باريد بر روي زمين
غصه و درد و مصيبت در کمين

زير آن رگبار تير و نيزه ها
جسم مجروحي که مي زد دست و پا

آن طرفتر رود خون مواج بود
 دل براي غصه ها آماج بود

از شرار غم در آتش خيمه ها
از عطش مي سوخت جان بچه ها

ضجه ها و ناله هاي آب آب
ديده هاي غم زده، قلب کباب

روبرو بودند آنجا دو سپاه
لشکر تاريکي و ياران ماه

يک طرف گل سوي ديگر بود خار
عده اي معدود و جمعي بي شمار

کفر يک سو، يک طرف توحيد بود
يک طرف شب يک طرف خورشيد بود

شير خواري تشنه لب آلاله رو
خون فرقش گشته بود آب وضو

کودک معصوم و چون آب طهور
  صورتش بودي تجليگاه نور

ناگهان افتاد خورشيدي به خاک
سر جدا از پيکر و تن چاک چاک

اسبها بر روي جسمش رانده شد
واي من او خارجي هم خوانده شد

تا که او در راه حق شد جان نثار
هفت گردون در غمش شد غصه دار

جاي باران آسمان خون مي گريست
چشمه و دريا و هامون مي گريست

جامه هاي رزم او خونين شدند
رخت اهل آسمان مشکين شدند

در اسارت رفت زين العابدين(ع)
پر شد از غم قلب خيرالمرسلين(ص)

با دلي اندوهگين و پر ز غم
بانوان در بند زنجير ستم

معجر زينب(س) به يغما رفته بود
مصحف قرآن ز هم بگسسته بود

بر سر نيزه سر خورشيد بود
روي نيزه جلوه ي توحيد بود

واي از بيداد و جور ظالمان
خورد بر دندان مولا خيزران

کارواني پا برهنه روي خار
بر غم و درد و مصيبت هم دچار

لاله ها پژمرد و باراني نبود
فصل غم را روز پاياني نبود

درباره‌ی