گفتي که به هر دردي درمان رسد از خنده
خنديدم و افزون شد اندوه و غم بنده
در دايره ي امکان چون نقطه ي سرگردان
انداخت مرا دوران با دور فزاينده
يکسو غم بيکاري در اوج گرفتاري
يکسو تب بيماري با وحشت پاينده
سرتاسر عالم را اين فاصله ي کم را
جوييدم و ماتم را بودم همه يابنده
اي چرخ چه بد کردي افتاده لگد کردي
در چشم خرد کردي فولاد گدازنده
پرونده ي من وا شد هر نيک و بد افشا شد
گه لطف چو بر ما شد از دست گشاينده
در کارگه هستي درها به رخم بستي
اي آن که فرادستي با شغل برازنده
ياران گل و بلبل رد شد خرشان از پل
گشتند مدير کل يا اينکه نماينده
واماندم و افسرده مانند يکي مرده
از جامعه سرخورده در خانه سرافکنده
ناراحت و ناراضي از حال هم از ماضي
اي خوبترين قاضي! اينک من و آينده
گر شکوه کنم افزون ترسم که مرا گردون
بي حکم کند مسجون اي شاعر بازنده
آنگاه پس از چندي گويند و نويسندي
بدکاره ي دربندي از جامعه شرمنده
ابليس زده گولش با ظاهر مقبولش
نوشيده به سلولش داروي زداينده !