بحران پسا بیست سالگی

به آينه نگاه مي کنم اما آن نگاه پر از شور و اميد، ديگر مثل قبل به من لبخند نمي زند ..

بزرگ که مي شوي، ساکت و آرام با لبخندي سردتر از روزهاي زمستاني پيش رويت، به خودت لبخند مي زني .

کاش آن روزها که هنوز بيست سالم نشده بود و در دنياي لا زمان و لا مکان روياهاي خويش غرق بودم، يک بار هم که شده از شازده کوچولو مي پرسيدم : اين هم از ويژگي هاي آدم بزرگ هاست که ديگر خودشان را دوست نداشته باشند ؟ خودشان براي خودشان بشوند آن آدم غريبه اي که هر روز او را سر کوچه مي بينند و هر بار آن قدر بي تفاوت از کنارش عبور مي کنند که انگار بار اول است که نگاهشان بهم تلاقي مي کند ؟ 

کاش آن روزها مي توانستم معناي اين واژه ي عجيب و مبهم " از خودبيگانگي " را بفهمم تا بيشتر بتوانم اين روح غربيي که در جسم من جاي دارد را بشناسم ..

اين روحي که نمي دانم، شايد از ناکجا آباد پسا بيست سالگي به کالبد من هجوم آورده است و آنقدر برايم ناآشناست که حتي نمي دانم چطور بايد با او مواجه شوم تا دلچرکين نشود. نمي دانم بايد چطور با او مهربان باشم تا احساس ترحم نکند، تا خود را آنقدر بي فايده و بي وجود نبيند. 

مواجه شدن با اين بخش پنهان از درون آدمي به اندازه ي تربيت و شيوه ي درست برخورد با يک نوجوان در سن بحراني بلوغ، سخت است. 

سخت است، آنقدر سخت که بيش از هر زمان ديگري فرارسيدن شب تو را خوشحال مي کند چرا که در جمجمه ات چيزي جز چرخش آنهمه صداي تيز و گوش خراش کلنجار هايي که با او رفته اي، نيست.

شايد درک آن خيلي سخت باشد اما حتي از کلنجار رفتن با نوجوانان در سن بحراني بلوغ هم دل آزار تر است چرا که آن نوجوان شاداب هرچند بسيار غير قابل پيش بيني و غير قابل کنترل است اما براي خود آرزوهاي دور و دراز بي اندازه اي دارد که اگر چه تو را هيچ گاه در آن سوار نمي کند اما بسياري از مواقع پيش مي آيد که سوار بر قايق خيال بر درياي روياهاش شناور مي شود و آرام و بيصدا در دل براي خود آواز مي خواند تا در سکوت درياي پنهاور، بي ياور و همراه نباشد .. تو همراه او نيستي اما او براي خود همراهاني دارد .. شور، اميد، عشق به آينده همراهان هميشگي او هستند ..

اما با کسي که در سن بحراني پسا بيست سالگي نه آن همراهان را با خود دارد نه براي تو در قايق خود جايي مي بيند ، چه بايد کرد ؟ فقط و فقط قايقش آرام و تنها روي موج ها سوار است. نه خبري از آواز است و نه از مقصد ..و نه همراهي و نه حتي کسي مانند تو را در قايق خود جا مي دهد .. حتي فرصت حرف زدن نيز به تو نمي دهد چرا که پس از هر بار درد و دل کردن فقط و فقط بارش سنگين تر مي شود و سخت تر مي تواند به مقصد ندانسته خود برسد.

تنها، بي شور، بي اميد و عشق به آينده مي رود و تو نمي داني با آن غريبه اي که چند ماه است در جسم تو مسکن گزيده است چه کني ..

شايد بايد يک کار غيرممکن برايش انجام دهي تا خود را از او رها کني ..

شايد بايد او را به آرزوهاي بيست سالگي اش برساني :)

درست است که مي گويد هيچ گاه در زندگي اش به حتي يک ثانيه پس از بيست ساله شدنش فکر نکرده است ... اما | او | را لا زمان در کنار خود حس مي کرد ..

 

 

پ.ن :

اين بحران نتايج عجيبي دارد از جمله اينکه آن روح ِ بي پرواي بي اميد، پس از چند ماه مي خواهد در شلوغ ترين و پرکارترين روزهاي بزرگسالي اش، بنويسد. در پاراگراف هاي ابتدايي که مي نوشتم، چقدر حس کردم که مثل هميشه از نويسنده هاي روسي زبان خوشم نمي آيد و در عين حال کلماتم چقدر حس نوشته هاي آنها را به من القا مي کند ..

شايد از نتايج عجيب بحران بتوان به اين مورد اشاره کرد که آن روح ِ سرکش هر کار که بخواهد انجام مي دهد بي آنکه از تو نظري بخواهد .

درباره‌ی