غم فراق

چشمه چشمه ز چشمه ي چشمم، چشمه و چشمه سار مي ريزد
اشك از چشمه سار چشمانم مثل ابر بهار مي ريزد

خون دل از دو چشم من جاري، دامن از اشك چشم چون دريا
اين همه اشك چشم و خونابه در فراق نگار مي ريزد

سوختم مثل شمع و آب شدم،اي عجب پس چرا كباب شدم
مثل اشك كباب از چشمم، اشك بي اختيار مي ريزد

باغ و گلزار بي رخش گلخن، زندگي هم بدون او مردن
باغبانا ببين كه از چشمم، اشك بر جويبار مي ريزد

همه ي هستي ام به قربانش، همه عالم فداي چشمانش
ذوالفقارعلي(ع) به دستانش، عشق از ذوالفقار مي ريزد

نه فقط من به او سپردم دل، به در خانه اش شدم سائل
همه دل ها به سوي اومايل، دم به دم جان نثار مي ريزد

ماه پنهان كه برده دل از ما،هست بر آيه هاي حق معنا
باغ و بستان حسد برد بر او، لاله ها شرمسار مي ريزد

سوختم از غم فراق رخش، راه ما روشن از چراغ رخش
گرد شمع رخ نديده ي او، شيعه پروانه وار مي ريزد

بي رخش راحت و قراري نيست، بر خزان بشر بهاري نيست
بر سري سرو سايه داري نيست، اشك ها بيقرار مي ريزد

روز و شبها صدا زديم او را، ما به هرجا صدا زديم او را
گر نيايد اميد محرومان، آبرو بي شمار مي ريزد

درباره‌ی