برگ های عاشق

 هر برگ پاييزي قصه اي بهاري دارد

 وقتي که خاطراتش را مرور ميکند

  بهار در ذهنش زنده ميشود ،

  جان ميگيرد گوشه اي از دلش دوباره سبز ميشود 

  حس ناب جواني اش گل ميکند و 

  نا خوداگاه لبخندي محو گوشه ي لبش خود نمايي ميکند

  اما لحظه اي به خود مي ايد که 

  صداي شکستنش کوچه را پر ميکند 

  يک آن ، 

  يک لحظه ، 

  يک ثانيه 

  همه ي احساسش ميميرد 

  ناباورانه چشم به عابري ميدوزد

  که گام هايش صداي خرد شدن تمام برگ ها را 

  اهنگ عاشقي اش کرده ... 

  يادمان باشد شايد عشق و احساس کسي 

  به خاطر خوشي هايمان از بين برود 

  مراقب دل هاي شکسته باشيم ...

 

درباره‌ی