اکسیر مراد

 

به جنون مي کشد آخر نگهت کار مرا
به چه روزي بنشاني تو شب تار مرا

دست در آتش بي داد هوس داشته اي
گر پذيرا نشدي قلب گرفتار مرا

در دياري که محبت نتوان يافت درآن
چه کسي مي کند آرام، دل زار مرا

نفس باد صبا مشک فشان است ،ولي
نفسي کو که گشايد گره ي کار مرا

باده اکسير مراد است اگر غم زده را
جرعه اي کو که نشاند غم سرشار مرا

لب من باز نمي گشت به شِکوِه هرگز
مرهمي بود اگر ديده خونبار مرا

واسع از طعنه ي بد خواه به دورم،زيرا
نگشودست کسي دفتر پندار مرا

#سيد_علي_کهنگي دي 1399
sayedalikahangi@

 

درباره‌ی