ویرانه

دوش در ويرانه اي ميزد قدم
 عارف و ديوانه اي صاحب قلم
 
 با چکاوک ها حکايت مينمود
خانه ي اميد را پر کرده غم

شادي مرغ سحر از بحر چيست
جغد هر شب مينوازد ناي غم

مطرب پيري از انجا ميگذشت
با نواي ساز و سرناي عجم

ديد حال  آن قلندر را خراب
خرقه و کشکول را پر کرده غم

با نهيبي شاد او را برگرفت
اي که آهوي خيالت کرده رم

ما که از دنيا فقط غم ديده ايم
جان رها کن زين هياهوي ستم

عاشقي را پيشه کردي جان من
رو رها کن سوز عشقت از کرم

ساز را بردار و از جان مايه کن
نغمه اي آغاز کن شيخ عجم

اين جماعت گر که عاشق مي شوند
از شکم سيري است عشاق صنم

ما اسير گندم و نان و پنير
ديگري مي نالد از درد و الم

بس کن اين اندوه وهم انگيز را
سربه بالا کن مصفا چون علم

رازقي اينگونه بايد برکشي
روي عشق و عاشقي هايت قلم

#رازقي

درباره‌ی