قطره ای از تو…

نه هوايي براي بال زدن

دست بر وسعت زلال زدن

پاي در گل نشسته بر سنگي

درد آهسته غم آهنگي

هي به جانم چو زهر مي پيچد

اين منم يا غم هزاران سنگ

دردل خسته ام ترک خورده

غربت لحظه هاي بي باران

طاقت زخمي ام نمک خورده

لحظه کوچکي ست بين سکوت

تا جنون رهايي فرياد

من همان لحظه ام که بغضش را

هي فروخورد و عاقبت افتاد

برزميني که سخت تبدار است

بر زميني که عشق مي خواهد

بر زميني که آرزوي تو را

در دل آتشين خود دارد

قطره اي از تو اي حقيقت ناب

همه شهر تشنه را سيراب

نتوان گفت قطره اي از تو

چه کند با زمين چشم براه

همه ي آن شگفتي و اعجاز

همه ي آن بهار و چشمه و راز...

درباره‌ی